ضيافت عقل و دل(1)


 






 

نگاهي به يادداشت هاي شهيد چمران در لبنان طي سال هاي 1967 تا 1976
 

درآمد
 

يکي از لوازم شناخت تاريخ رجوع به آرا و آثار فردي است که درباره او بحث مي شود. در اين ميان مرحوم شهيد دکترچمران گستره اي از آثار را بجا گذاشته که نياز به هيچ تفسيري را باقي نمي گذارد. چه، يکي از وجوه مهم شناخت هر پديده اي مواجهه مستقيم با آن است. به هر تقدير، آنچه در پي مي آيد يادداشت هايي است که شهيد چمران در خلال حضور در لبنان نوشته است. پاره اي از اين نامه ها براي نخستين بار منتشر مي شوند.

مأموريت به برج حمود
 

به امر امام موسي صدر عازم برج حمود شدم. ماه هاست که منطقه در محاصره کتائب است. کسي نمي تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اي از مسلمان ها در گذر از اين منطقه کشته مي شوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، (دهي جنوبي) هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکت المحرومين بودند...
فقر و گرسنگي بيداد مي کند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفان زده گريخته اند. شهري بمباران شده، مصيبت زده، زجرديده، شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقداري آرد، برنج و شکر و احتياجات ديگر تقسيم کنم، احتياجات مردم را از نزديک ببينم و راه حلي براي اين مردم فلک زده بيابم.
ترتيب کار داده شد. با يک ماشين در معيت سه ارمني که يکي از آن ها محرّر روزنامه بزرگ ارمني بود، عازم برج حمود شديم. براي چنين سفري شخص بايد وصيت نامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين کردم... ماه هاست که چنين هستم و گويا حيات و ممات من يکسان است!
از منطقه مسلمان نشين خارج شديم. رگبار گلوله مي باريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان... جنبنده اي وجود نداشت. بمب هاي سنگين خيابان را تکه تکه کرده بود. لوله هاي آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مي کرد. در هر گوشه و کناري ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مي خورد...
چقدر وحشت انگيز! مرگ بر همه جا سايه افکنده بود... اين جا موزه بيروت «متحف» و مريضخانه معروف «ديو» و زيباترين و زنده ترين نقاط تماشايي بيروت بود که به اين روز سياه نشسته بود...
وارد پاسگاه کتائبي شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مي کردند... لحظه خطرناکي بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است... اين جا هر مسلماني را سر مي برند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناک ترين وضعي جان داده اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براي من تفاوتي ندارد، مرگ براي من زيبا و دوست داشتني است. سال هاست که با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندي شيرين در عقب ماشين نشسته ام. سه نفر ارمني همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آن ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مي آيند و منطقه بين مسلمان و مسيحي را پر مي کنند... حاجز (پاسگاه) ديو خطرناکترين تفتيشگاه کتائب و احرار است و براي مسلمان ها سلاخ خانه به شمار مي آيد. و مدخل الشرقيه مرکز قدرت کتائبي هاست.
ماشين ها يکي بعد از ديگري از حاجز مي گذرند. اين نشان مي دهد که همه مسيحي هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسري از جيش برکات که در صفوف کتائبي ها خدمت مي کرد مأمور پاسگاه بود و لباس هايش نشان مي داد که افسر مغوار است. هويه (شناسنامه) طلب کرد. ارمني ها هر يک کارت شناسايي خود را نشان مي دادند و او همه را به دقت کنترل مي کرد و به صورت ها نگاه مي کرد چند کلمه اي سؤال و جواب... نوبت به من رسيد... قلبم مي طپيد. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مي دانستم که با شناسنامه مسلمان ها نمي توانم جان سالم به در برم. پاسپورتي بيگانه حمل مي کردم که صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو کرد و نگاهي عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند کلمه فرانسوي غليظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براي بازديد بيمارستان فرانسوي ها آمده ام... گويا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهري جنگ زده، همه مسلّح، حتي بچه هاي کوچک، همه جا آثار انفجار و خرابي ديده مي شد، شهري مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اي که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن ها سياه پوش، بر ديوارها عکس هاي کشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستي که تأثرآور است.
از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط که در دست ارمني هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، که فقط جوانان ارمني پاس مي دهند، - مسلمان يا کتائبي حق حمل اسلحه ندارد- اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در کنار خيابان ها براي فروش انباشته شده، مردم زيادي در خيابان ها ديده مي شوند. محلات ارمني ها مثل مسلمان ها يا مسيحي ها نيست گويا از جنگ استفاده کرده اند و بي طرفي آن ها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آنها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده و شکسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن چه دل آدمي را به درد مي آورد و روح را متأثر مي کند، منطقه اي که بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگي کشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ کثيف را تحمل کرده است.
وقتي در نبعه راه مي روم، احساس مي کنم با تمام مردمش با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها احساس هم دردي و محبت مي کنم. احساس اين که اين آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مي کنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مي برند. شب و روز آواي مرگ را مي شنوند که در خانه آن ها را مي کوبد و يکي از آن ها را مي برد، احساس اين که در مقابل خطر و گرسنگي مقاومت مي کنند و همچنان راه مي روند و نفس مي کشند... اين احساسات گوناگون مرا تحت تأثير قرار مي دهد و براي آن ها حساب جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريضخانه اي که امام موسي صدر به کمک فرانسوي ها ايجاد کرده است... آه خدايا چقدر دردناک بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روي تخت جراحي با مرگ دست و پنجه نرم مي کردند. خون از بدنشان مي چکيد و بر روي زمين جاري بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلي دردناک بود...
بعد به مکتب حرکت رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسي نمودم. و بعد براي زيارت جنگندگان به جبهه هاي متقدم رفتم... با دشمن چند متري بيش تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کيسه هاي شني اين طرف کوچه پاس مي دادند و طرف ديگر درست مقابل ما کيسه هاي شني دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ جو از سوراخ بين کيسه ها به هم خيره مي شدند، مي توانستند حتي رنگ چشم يکديگر را تشخيص دهند و من تعجب مي کردم، چطور ممکن است انساني در چشم انساني ديگر به اين نزديکي نگاه کند و او را بکشد! در اين نقطه عده زيادي از جنگندگان مسلمان و مسيحي جان داده بودند، نقطه اي خطرناک به شمار مي آيد.
جنگندگان روي اعصاب خود مي لغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديده ها تيز و خيره شده از سوراخ بين کيسه هاي شني و حالت انتظار و مراقبت...
اطاق هاي مختلف، پناه گاه ها، مخفي گاه ها، کمين ها... همه جا را بازديد کردم و از نقاطي مي گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. يعني در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافي و ايمان محکم به پيش مي رفتم. جنگندگاني که مرا نمي شناختند تعجب مي کردند. آن ها انتظار داشتند که من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقي پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم...
اما مي ديدند که من نيز دوش به دوش جنگندگان از هفت خوان رستم مي گذرم و حتي بهتر از آن ها ارتفاعات بلند را مي پرم و سريع تر از ديگران موانع را طي مي کنم... براي آن ها که مرا نمي شناختند عجيب بود!

جنگنده پير
 

در ميان جنگندگان ما پيرمردي بود که سفيدي موهاي بلندش امتيازي خاص به او بخشيده بود. مسلسلي به دست داشت و به دنبال ما مي آمد. فرزند جوانش يکي از مسئولين نظامي ما بود و پيرمرد براي حفاظت فرزندش به طور فطري اسلحه به دست گرفته، ما را محافظت مي کرد. صورتي موقر و چشماني نافذ داشت که انسان مي توانست سردي و گرمي زندگي و تجارب حيات را در آن بخواند. قدي کوتاه و لاغر و با وقار، چابک و شجاع، در گذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيري و ريش سفيدي پدر مسئول نظامي بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش
احترام او را به خود احساس کردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اين که جنگنده اي پير اين چنين شجاع به پيش مي تازد غرق در شادي و سرور بودم و از زير چشم، تمام حرکات او را کنترل مي کردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مي نمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقه اي ارمني وجود داشت و بعد مدرسه فلسطيني ها بود که بين منطقه مسلمان ها و مسيحي ها خالي افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه کمين داشت ولي بعد در اثر فشار جنگ کمين را ترک کرده بود و ما با جست و خيزهاي سريع خود را به مدرسه رسانديم که نزديک پايگاه هاي دشمن بود. مدرسه را بازديد کرديم، راه هاي حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاي سوراخ سوراخ شده و نقطه هايي که در آن جا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راه هاي فرار و راه هاي سرّي دخول به دشمن را ديديم... در آن جا بر دشمن مسلط بوديم و مي توانستيم تمام حرکات آن ها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آن جا نيز گذشتيم و به نقطه اي رسيديم که خطري بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاي کوتاه کمين کرده بوديم و منتظر بوديم که يکي يکي با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگري برسانيم... من نفس را در سينه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم را جزم کردم تا با مشاوره مسئول نظامي به پيش بروم...
يکباره ديدم که جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... در حالي که در معرض خطر بود، هيچ کس حرفي نمي زد و اعتراضي نمي کرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسي جرأت نمي کرد با او حرفي بزند. همه در سکوتي عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مي کرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مي رفت و خطر گلوله را تقبل مي کرد و گويي به مرگ نمي انديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم به سوي چند گل وحشي مي رود که در ميان خرابه ها و بين علف ها روئيده بود. فهميدم که به سوي گل مي رود، فهميدم که نيرويي دروني مافوق حيات؛ نيرويي که از عشق و زيبايي سرچشمه مي گيرد او را به جلو مي راند... آهي کشيدم و عميق ترين درودهاي قلبي و روحي خود را نثارش کردم... مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پيش مي رفت و با احترام تمام، گلي چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستي چه تکان دهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست داشتني است... جنگنده اي که برف بر سرش نشسته، تفنگ به يک دست و گلي به دست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، به دنبال زيبايي مي رود تا زيبايي را نثار شجاعت و فداکاري کند... چه شجاعتي! چه فداکاري! که خود او بزرگ ترين مظهر آنست.
گل را آورد و تقديم به من کرد... خواستم تشکر کنم، اما لب هايم مي لرزيد، قلبم مي جوشيد و صدايم در نمي آمد... لذا با قطره اي اشک به او پاسخ گفتم.

مي 1967
 

مادري که فغان مي کند؛ پدري که بيهوش شده است...
چقدر دردناک بود... چه آشوب و غوغايي! چه ضجه و شيوني! همه بيرون دويدند. از مسلّحين کوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مي خواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيري مي کردند. داد و فرياد و کشمکش بين مسلّحين به شيوه و زاري زن ها اضافه شده بود... پدري پير بيهوش بر زمين افتاد. عده اي از مسلّحين مي خواستند او را به مريضخانه ببرند و عده اي مي خواستند او را به خانه اش منتقل کنند. هر کسي او را به طرفي مي کشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شکم ورم کرده اش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دست هايش آويزان شده بود. کفش هايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحکي! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از اين بي تصميمي و کشمکش بين افراد عصباني شدم. به مسلّحين حرکت امر دادم که پيرمرد را به مريضخانه برند و بخوابانند. جواني فدايي، از جوانان ما، لاغراندام و سياه چرده فوراً يک دست زير پاهاي مرد انداخت و دست ديگرش را دور کمرش گره زد و با يک تکان و چرخش او را از دست مردم بيرون کشيد و به سرعت داخل مريضخانه شد...
اما شيون زن پيري توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بي حال بر زمين افتاده ولي همچنان شيون مي کرد و زن ها او را به اين طرف و آن طرف مي کشيدند...
به خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين کوچه خاک آلود پايين و بالا مي رفتم و از خود مي پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين چنين باشد؟ چرا اين همه درد؟ اين همه بدبختي؟ اين همه جنايت؟ اشک مي ريختم و به سرعت قدم مي زدم... چرا بايد پدر و مادري به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختي بود...
درد بود، شيون بود و بدبختي بود...
جوان برومندشان هدف قنص قرار گرفته و جان داده بود...

جون 1967
 

خدايا چه نعمت بزرگي به من عطا کرده اي که از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع کوته نظران و سفلگان به زانو در نيايم.
روزگار عجيبي است، ترور و وحشت بر همه جا حکومت مي کند. به زور سرنيزه و گلوله انسان ها را تسليم اوامر و افکار خود مي کنند و مردم نيز، بوقلمون صفت در مقابل زور سجده مي کنند... اما من، من دردمند، مني که مرگ برايم شيرين و جذابست، مني که هميشه به مرگ لبخند زده ام و هميشه به استقبالش شتافته ام، مني که در اين دنيا اميد و آرزويي ندارم و با مرگ چيزي از دست نمي دهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مي کنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مي کنند که چطور ممکن است من اين طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قد علم کنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اين چنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟

22 اکتبر 1971
 

امروز، حوالي ظهر، دو هواپيماي ميراژ اسرائيلي از ارتفاع کم، در حالي که ديوار صوتي را مي شکست، از روي مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراي بلندترين ساختمان ها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلي بود. تمام شيشه هاي ساختمان به لرزه درآمد. گويا انفجاري رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براي چند لحظه ديدم که از روي مدرسه گذشته، از روي کمپ فلسطينيان نيز عبور کردند و با صداي گوش خراش خود گويا مي خواستند آن ها را نيز بترسانند... البته اين اولين باري نيست که هواپيماهاي اسرائيلي در بالاي سر ما حاضر مي شوند. چه بسيار که دود سفيد هواپيماهاي اسرائيلي آسمان صور را منقوش مي کند و يا صداي شکننده هواپيماها از وراي ابرها باعث اضطراب مي گردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستاده اند و راه را کنترل مي کنند و براي گذر از اين نقاط، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتي در يکي از اين پاسگاه ها زني را سربازان مؤاخذه مي کردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصباني شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلي ها و زمين متعلق به فداييان است، اصلاً شما چه کاره ايد؟

9 دسامبر 1971
 

چند روزي است که در مرزهاي جنوب خبري نيست... قبل از آن صداي انفجار هميشه به گوش مي رسيد و معلوم بود که اسرائيليان با توپ و هواپيما دهکده ها يا پايگاه هاي فداييان را مي کوبند. صداي انفجار از چند کيلومتري به خوبي به گوش مي رسيد و در و ديوار مدرسه را مي لرزاند و هر چند روزي يکي از شهدا را از مرز مي آوردند و با مراسم مخصوص به خاک مي سپردند... مراسم دفن شهدا ديدني است. زنان مرثيه مي خوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان شليک مي کنند. صدها نفر از فداييان فلسطيني و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه مي روند و اين مراسم سوزناک و تهييج آميز حتي در زير باران هاي شديد نيز ادامه پيدا مي کند.
متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر به هيچ وجه خوب نيست و از هر طرف بر آن ها فشار مي آيد. پس از کشت و کشتارهاي اردن اکنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مي آيد که حکومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مي دانند و به هيچ وجه بهانه نمي دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار ناراحتيم. شايد فقط خداي بزرگ قادر باشد از اين فاجعه هاي دردناک جلوگيري کند.
در اين حوالي در هر چيزي «شدت» وجود دارد... آن ها که تنبل هستند به شدت تنبلي مي کنند و وقتي به همديگر غضب مي کنند به شدت عصباني و غضبناک مي شوند. وقتي دوست مي شوند به شدت عشق و علاقه مي ورزند و وقتي نفرت زده مي شوند به شدت دشمني و نفرت مي ورزند. در شادي و قهقهه آن ها شدت وجود دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مي شود. وقتي نعره مي زنند شدت نعره شان آدمي را مي لرزاند و وقتي مهمان نوازي مي کنند خشوع و محبتشان آدمي را آب مي کند... خلاصه بگويم زندگي در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگي ساده اي نيست... عمر بر آدمي زياد مي گذرد. يعني يک جوان بيست ساله به اندازه يک مرد چهل ساله آمريکايي خشم، عشق، کينه و زخم معده گرفته است. زخم معده در اين حوالي زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقي نمي گذارد. با عده زيادي از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مي کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سي تا سي و پنج ساله به نظر مي رسد. اين سؤال مطرح شد که چرا اين جوانان اين قدر زود پير مي شوند؟ جواب ها زياد بود... يکي از جواب ها به نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعني همه چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگي هم شدت دارد. در عرض يک سال آدمي به اندازه ده سال زندگي مي کند، بنابراين زودتر هم شکسته مي شود. جريان عمر در امريکا ملايم و آرام است ولي در اين حوالي طوفاني و گردابي است. در هر روز زندگي طوفاني وجود دارد و در هر قدم، گردابي است. در کارها. قانون و عقل هم کم تر دخالت دارند، زيرا سرنوشت به دست طوفان و در دامان گرداب معيّن مي شود. دنيا، دنياي قهر و کينه است، يک واقعه کوچک، ممکن است زندگي شما را کاملاً زير و رو کند و يا يک تصادف ناچيز، هستي شما را به باد دهد.
فراز و نشيب زندگي را، شنيده بودم ولي تا اين حد را تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهي که در اين حوالي هستم، بيش تر از چندين سال پير شده ام. وقتي از امريکا خارج شدم موي سفيد در صورتم نبود، ولي اکنون فراوان است! وزنم آن قدر کم شده که تمام لباس ها برايم گشاد شده. بعضي از شلوارهايم آن قدر تنگ بود که هرگز در امريکا نپوشيدم ولي حتي آن ها الان خيلي گشاد و بزرگ به نظر مي رسند... با اين همه صبر و تحملي که داشته و دارم، هيچ بعيد نمي دانم که زخم معده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت مي سوزم و خود را مي خورم. جنگ اعصاب در اينجا امري طبيعي است و کساني که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستي، آدمي از دور خيلي حرف ها مي زند و خيلي ادعاها مي کند ولي در بوته آزمايش، خميره ها معلوم مي گردد. به نظر من جنگ با اسرائيل براي اعراب چندان مشکل نيست... مشکلات واقعي آنان به مراتب از جنگ با اسرائيل مشکل تر است. البته ممکن است در حين جنگ، مشکلات اساسي را نيز کم کم حل کرد، ولي بايد دانست که اسرائيل خود زاييده آن مشکلات واقعي و اساسي بوده است و اين مشکلات به مراتب بيش از چيزي است که از خارج فکر مي کرديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37